یک)
آنقدر دلت تنگ میشود که حتا گریه برای چشمهایت ضرر دارد. آنقدر دلتنگی یقهات را میگیرد که فکر میکنی تمام عمر دلتنگاش بودهای. آدم است دیگر با دلتنگیهایش زندگی میکند، راه میرود، شعر میگوید و بعد برایش میخواند.
همه چیز غیرعادیست، حتا همین غیرعادی بودن حالت، حتا همین غیرعادی بودن دلتنگیات.
دلت میخواهد تلفن را برداری. زنگ بزنی به تمام شمارهها و بگویی که دوستش داری تا همه بدانند چقدر دلتنگی.
دو)
احمدرضا تمام کودکیاش را انداخت در کیف مدرسهاش و راه
افتاد دنبال پروانهای که با رفتناش تنهایی خانه را چند برابر کرده بود.
تمام
راه دستهایش را چون بالهای پروانه بهم میزد، گاهن با سرانگشت پاهایش فشاری به
صورت زمین میآورد تا بدنش را در هوا به رقص در بیاورد.
چهارراه
اول دختری که گلهای مریماش بوی بد آدمها را از تابلوی شهر محو کرده بود حواسش
را پرت کرد زیر ماشینها.
(خط
ترمز مثل زخمی عمیق ابروی خیابان را ترسناک کرده بود.)
ما اما
نترسیدیم، تنها پروانهای به پروانههای شهر اضافه شد.
خودتراشهای مرحوم سید احمد حسینی