شوما یادتون نی... اما من خوب یادمه....
اون شب که جمشید... آره همون شب که پرنده شد و پرید.
از سر شب اسی می گف: تو گوشم همش یکی داره می گه: إنّا لله وإنّا إلیهِ رَاجعُون
من خرو بگو پتو کشیدم روم و صاف صاف تو ابرا خواب دلبر و می دیدم.
اسی می گف: جمشید خودش نخواس... وگرنه صدتا مثل اون باتری قلمیِ حریف یه ضرب شصت جمشیدم نمی شدن...
اینا رو بعدن یَدی قبل از اینکه دخل باتری نیم قلمی رو بیاره از خودش شنفته.
می گه جمشید گف: مرد واس جربزه داشته باشه.
قد «پیک نیکی»... حالام اون تیزی و که تو مشتت غلاف کردی روسری شو باز کن و کارتو بکن نامرد!
حُرمت من و که شکستی لااقل دیگه حُرمت اون تیزی زنجون و نشکن...
مرحوم سید احمد حسینی
از مجموعه: در همسایگی ما مرگ زندگی می کند