غزل خوب غزل بی ادعا

يك

ادبيات ما چند وقتي است اوضاع وخيمي را تجربه ميكند. جلسه نقد مجموعه غزل ... در یکی از فرهنگ سراهای تهران است. منتقد كنار دستم صحبت هايش را با  طرز صحيح تلفظ نام برخي نويسندگان مشهور فرانسه آغاز میکند و لابه لاي صداي اعتراض حاضرين كه تقريبا به هم همه اي در سالن تبديل شده با ايراداتي از  مرحوم علی اکبر دهخدا و اين جمله كه ( دهخدا زبان فارسي را خوب بلد نبوده) به پايان مي رساند... . بعد از اتمام جلسه مابين احوال پرسي هاي معمول مي پرسم ( از همان منتقد) نظرتان در مورد مجموعه غزل چه بود؟ در این مورد حرفی نزدید ؛ مي گويد خوب بود ( و اين جمله را دوبار تكرار ميكند) ميگويم ( با لبخند)؛ نظر واقعيتان را بگويد، بي تعارف اطرافش را نگاه ميكند آرام مي گويد: - نخوانده ام ... ! خب ! واقعيت قضيه آن است كه وضعيت ادبيات ما اين روزها همانقدر خوب است كه وضعيت فوتبال يا سينماي ما و حاشيه آنقدر زياد شده در شعر كه در همين حوزه غزل، خود غزل و سطح كيفي آن به عنوان متر و معياري براي سنجش از متن خارج شده و جايش را به پيرامتن ها و ... داده است، مثل {طرح جلد و عكس هايي كه يك شاعر مي تواند با افراد مشهور بگيرد فرقي هم نميكند طرف كنار دست شما  ( به عنوان  مولف ) شاعر باشد يا مجري ، بازيگر ، خواننده هم در اين مورد خاص جواب مي دهد (مخصوصا اگر بخواهيد طرح جلد كتار را در محيط مجازي كه در اختيار داريد هم بزنيد) یا برچسبي كه شما به غزلتان مي زنيد ( باز هم در جایگاه مولف و نه این که مخاطبین منتقدان و تحلیل گران بدان دست پیدا کرده باشند)  مثل ؛ غزل پيشرو ؛ غزل مدرن؛ غزل پست مدرن و ... مي توانيد مدعي به وجود آمدن آن جريان باشيد فرقي هم نميكند شما به عنوان شاعري كه در قوالب كلاسيك كار ميكنيد به عروض و قافيه مسلط هستيد يا نه ، فرقي نميكند شعر شما توانايي برآورد ابتدايي ترين انتظارات شعری مثل مضمون سازي ، حفظ ارتباط عمودي در روايت ، انسجام در معنا و ... را دارد یا نه فرقي نميكند شعر شما از ساده ترين مصونيت ها مثل ضعف تاليف ، نقض غرض  و... برخوردار است يا نه . يكي ديگر از چيزهايي كه در اين مورد جواب ميدهد مصاحبه هايي است كه مي توانيد با روزنامه ها و اصحاب رسانه انجام بدهيد هرچه جنجالي تر بهتر و براي پيدا كردن بازخورد خوب و ديده شدن مي توانيد در آن از كساني كه در اين عرصه به صورت جدي فعاليت ميكنند هم نام ببريد فرقي نميكند تشكر باشد يا .... }خب ! راستش همه اينها جواب مي دهد اما در كوتاه مدت و سرنوشتي مشابه دهه هاي پيشين گريبان گير اين نوع شعرها و شاعرانش خواهد شد. برای مثال دهه هفتاد پر بود از اين نوع  شعر ها  و مثلا كسي نبود در آن دهه علي عبدالرضايي را نشناسد تقريبا از هر ده روزنامه و مجله اي كه در آن موقع منتشر مي شد او و كساني مثل او {كه تعهدات هم صنفي اجازه بردن نام هاي ديگر را نمي دهد} در آن حضور داشتند اما اتفاقي كه افتاد آن بود كه  به دليل عدم برخورداري متن (شعر) از كيفتي هاي لازم متني كه خودش تبديل به جريان شود نه مولف آن خيلي زود به فاصله يك دهه با كنار رفتن شاعران از پشت شعرشان شعرشان هم فراموش شد. نتيجه اين اتفاق ( غلبه حاشيه ها بر متن) به عنوان تيتري براي اين جريان ) در دراز مدت ريزش مخاطب است از شعر امروز به طوري كه اين روزها خود شاعران هم تمايلي به خريد كتاب يكديگر نشان نمي دهند و به همين دليل بعضی ناشران ترجيح مي دهند كه با درج تيرا‍ژ هزار نسخه در پشت جلد كتاب عملا به چاپ يك سوم اين تعداد اكتفا كنند. يكي از افرادي  كه در اين چند سال اخير مخاطب را با غزل مواجه ميكند تا خود شاعر ، سيد احمد حسيني است او چه در «چسبي به نام زخم» چه در «ساراييسم» كه در دومي به مراتب پخته تر در ارائه برخوردي مستقل از جهان و با صلابت تر در حوزه زبان عمل ميكند و در اغلب موارد ما را با غزلي مواجه ميكند كه به دليل وجود روح غزل در آن ( چیزی که از دهه هشتاد به این طرف کمتر شاهد آن بودم، یعنی کاری که در اسکلت غزل بود اما احساس میکردین شعر سپید بدون تخیل با وزن و قافیه می خوانید) و گرماي لازم كه حاصل وجود عناصر مختلفي مثل كنشمندي روايت است توانايي مخاطب پاي كار را دارد با زباني نرم وساده و گاه نيمه مستقل در «چسبي به نام زخم»  كه البته بسامد اين اتفاق در كليت این كتاب پايين است و زباني مستقل و البته با صلابت تر در سارائيسم كه از افق هاي بازتري مثل رفتار مدرن كردن با سوژه نشان ميدهد كه بيانگر سير تكاملي شاعر است و روايتي كه در اغلب غزل ها ، هم در افق حيات دارند هم در عمود و از انسجام معناي و فضايي برخوردار هستند به طوري كه مخاطب را مجاب ميكند تا پايان غزل كتاب را زمين نگذارد. بخوانید :

 سارا نبودی / چشم گریانم ببینی/ آنقدر باریدم که/ باران را ببینی / ولله / که بی تو/ شهر/ خود را / حبس می کرد / بهتر! / نبودی / بغض طهران را/ ببینی / تهران ما / طهران نشد / بهتر! / نبودی / این راهزن / این راه بندان را / ببینی /  بی بی /  به چشمان تو دل خوش کرده / سارا ! کافی ست / عکس لای قرآن را ببینی / رفتی ... / لقد ... / ماند... / خلقنا ... / فی کبد را ... / از بر شدم / تا رنج انسان را ببینی / بی بی / خودش می گفت: / سارا قسمت توست / بی بی  / خودش می گفت: / فنجان را ببینی / از ترکه ها / بر پای سارا می نویسی/ وقتی که / کابوس دبستان را ببینی/ آنقدر / پشت پنجره ماندم که شاید / یک لحظه / این سوی خیابان را ببینی / راضی / به مرگت می شوی / مانند سارا / وقتی نخواهی / خان چوپان را ببینی / وقتی که دیدم / زود سرما می خوری ، باز / تقویم را / بستم / زمستان را / نبینی

ص 16 کتاب سارایسم

 قافيه ها دراغلب موارد (به دليل دروني شدنشان در متن) در خدمت غزل و ساختار شعر هستند تا غزلي كه در در خدمت قافيه  باشد و به همين دليل مخاطب احساس نميكند با غزلي كوششي مواجه است و مجموع اين اتفاق ها باعث شده كارها در نمونه هاي موفق هر دو مجموعه (مخصوصا مجموعه دوم) معمولا از حيات هاي دوگانه و گاه چند گانه ای برخوردار باشند که به مخاطب قدرت بازخوانی شعر را می دهند ، بخوانید:

اردی بهشت / بی تو برایم جهنم است/ اردی جهنمی که همیشه پر از غم است / اینجا به اوج عشق و علاقه نمی رسی/ اینجا حضور خاطره ها / گیج و مبهم است / می ترسم از خودم / به خودم طعنه می زنم / این طعنه ها / برای رسیدن به تو / کم است / هر لحظه مثل صاعقه ای در مان نشسته ای / سیلی دست حادثه هامان چه محکم است / کاری به جز شکستن وزن غزل نبود / وقتی که زخم قافیه ات عین مرهم است / اردیبهشت / گفتی و گفتم : / نمی روم / آخر / بهشت بی تو برایم / جهنم است

  غزل ص 11 کتاب «چسبی به نام زخم»

دو

سید احمد حسینی در << چسبی به نام زخم>> توانست مابین غزل سراها نامی برای خودش دست و پا کند و با <<ساراییم>> که به نظرم در نقطه خوبی در غزل امروز ایستاده نشان داده قدرت این را دارد که روزی در صف مدعیان این عرصه بایستد ( اگر نشد مدیون استعداد خودش باشد) هرچند شعر او هنوز عاری از مواردی چون صدای ذهنی و تشخص است به طوری که غزلش بدون امضا قابل تشخیص باشد اما کشف هایی که در حوزه جهان بینی شکل می گیرد یا بازی های زبانی که گاه درخشان از آب درآمده اند و بیشتر بخش درونی کار هستند تا بخش برونی نشان می دهند ما با شاعری مواجه ایم که در حال رسیدن به این اتفاقات است . بخوانید

سالی که رفت

سال غم و درد آه بود

سالی که روزهای سپیدش

سیاه بود ...

ص 77 کتاب «چسبی به نام زخم»